ابرهای سنگین دلش !

صدای کالسکه اش را که شنیدم  فهمیدم  خودش است . و نوزاد شیرین و سه  چهارماهه ای  که تازگی ها لبخند را بلد شده .. مادرش را که می بیند میخندد انگار حس نامرئی و وصف ناشدنی  بین او  و مادرش برقرار است . رمز و رازی که فقط مادر و کودک می فهمند چیست.

 به چشمهای مادر که نگاه می کنم . غم سنگینی را حس می کنم سرم   را تکان می دهم و به علامت سوال که یعنی چیزی شده ؟  که مطمئنم چیزی شده  ، چشم هایش را نگاه می کنم  لبهایش می لرزد و بغض می کند بچه را از آغوشش می گیرم و کنارم می نشیند . تا می نشیند هق هق گریه اش هوا می رود.. حرف می زند. و گریه می کند و من به  پسرش که نگاه می کنم ته دلم چیزی مثل سوزش را حس می کنم.. مگر این بچه چقدر عمر کرده که از حالا باید شاهد گریه های دردآلود مادرش باشد... مادر گریه می کند و بچه چهارماهه خیره به او می خندد شاید فکر می کند مادرش شوخی اش گرفته و دارد برایش شکلک درمی آورد..

سکوت می کنم .. جز این چاره ای ندارم .. باید حرف بزند. گیج شده . گم شده در زندگی که انگار هنوز شروع نشده دارد به پایانش می رسد... به روزهای گذشته و سالهای قبل که فکر می کنم  ، گریه ام می گیرد ... عاشق تر از او و همسرش انگار کسی دراین شهر نبود ... چه سختی هایی که با هم کشیدند و تحمل کردند تا به امروز رسیدند.

زن بیچاره پا به پای مردش کار کرد و از خیلی توقعات و خواستن هایش گذشت تا به امروز برسد و  حالا....

 کودکش  بیتاب شده . انگار باور کرده است که مادرش قصد ندارد با او بازی کند.. قصد ندارد به او بخندد ... بغض مادر  سنگین تر از این حرفهاست...

حرفهایش هنوز تمام نشده که مشتری می آید و او با دلی شکسته بچه را در آغوش می فشارد و خداحافظی می کند...  کمکش می کنم تا کالسکه بچه را توی  پیاده رو بگذارد .. دلش مثل ابرهای سنگین بهار گرفته  و من نگران از آینده ای که پسرکوچکش باید تجربه کند... کودکی که هنوز کودکی اش را شروع نکرده است:(

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.