آن مرد در باران نیامد!

یک سال است که منتظر امروزم... یک سال است که به دلم وعده امروز را داده ام... شایدبیاید... چند روز است که در تکاپو هستیم.. حس دیگری دارم . عصر، شوق عجیبی  برای رفتن به پاهایم نیرو می دهد.. هوا سرد است . اول خرداد و این همه سرما... ابرها هی فشرده تر می شوند .. انگار دل من است که میان این همه ابر پیچیده شده است ...راه می افتم ... دوستان هم در تلاش و رفت و آمد هستند...جشن که شروع می شود چشمم به در است . باران شروع می شود ...ومن منتظرم که در باران بیاید...بیاید تا دردهایم را مثل دانه های تسبیحی به رشته بکشم و دانه دانه برایش بگویم ...!

مانده ام وقتی بیاید از کجا شروع کنم. از کدام آرزوها و دردها و ای کاش هایم که در پیچ گلویم بغض شده بگویم.. مولودی شروع می شود . در مغازه ام را بسته ام . دوست دارم وقتی میاید بادست های مهربانش در را باز کند .. باران شدت بیشتری گرفته  .. سالن پر است از آدم هایی که معلوم نیست از دست باران به  مراسم پناه آورده اند یا بخاطر جشن ... طول مغازه را قدم میزنم ...باران به سیلاب تبدیل می شود و جشن شکوهی دیگر می گیرد...

چشم هایم را به آن دورها می دوزم ... دل بهانه گیرم چکنم و چراهایش را شروع کرده است ... چرا نمی آید.. ؟ یکسااااال است که قولش را در خواب هایم از او گرفته ام .. یکسال است که  درانتظارش نشسته ام .می خواهم این بار مثل خوابهایم سکوت نشوم .. لال نشوم . حرف بزنم. اگر گفت یک بیت شعر بخوان، یک مثنوی برایش بخوانم ... می خواهم دست به دامنش بشوم.. که برایش هزار دستان غصه هایمان را بخوانم ...  از چشم های خسته و خاموش پدر بگویم. از دردهای خوابیده در کنج قلب خواهر ، از دعاهای مادر ...و هزار نذر ناگفته در چشمان منتظران!

باران هنوز می بارد و کسی نیامده است . کسی که  چند روز است عاشقانه وعده اش را به دلم داده ام ، قولش را به خواهرم ، به دستهای گشوده به آسمان مادرم و به لب های خاموش پدرم!

دلم می گیرد .. مراسم دارد تمام می شود و پشت شیشه های مغازه ام خالی شده از نگاه ها و آدم ها و حرف ها... باران دارد تمام می شود اما آن مرد خیال آمدن درباران را ندارد..دلم می گیرد... باران ریز تر می بارد و سهم من ازاین همه آرزو چند قطعه کوچک شیرینی است که به عنوان تبرک به دستم داده اند و کمی شربت..

ومن باید یکسال دیگر به انتظار آمدنش بمانم... یکسال دیگر باید به دلم قول آمدنش را بدهم ...

اما من می دانم  او می آید ... آن مرد خواهد آمد ، کسی که دستهایش پر از سخاوت باران است و چشمهایش پر از لبخند . من به آمدنش ایمان دارم ... باز هم به انتظارش خواهم نشست .. حتی اگر این انتظار تا همیشه ادامه داشته باشد!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.