به گمانم خدای من با خدای خیلی های دیگر فرق می کند. مثلاً خدای من پدری نصیبم کرده که از همان ابتدای زندگی کم حرف ، اخمو و آرام بوده . برخلاف پدرهایی که دخترم و جانم و عزیزم از دهانشان نمی افتد . حتی یکبار هم یادم نمی آید که دست نوازشی بر سرم کشیده باشد و یا حتی لبخندی به من زده باشد...
یا مادرم که سنگ صبور سالها زندگی ما بوده است . از مادرانی است که با همه مهربانی و دلسوزی اش کفه ی ترازوی محبتش به طرف برادرها سنگینی می کند.. و از هر ده کلمه ای که می گوید هشت تایش مربوط است به پسران گلش .
به گمانم خدای من کمی نسبت به ما کم لطفی کرده چون تُرک خلقمان کرده.... و ترک های فامیل ما بخصوص فامیل پدری مان اصولاً آدم های کم معاشرتی هستند که ماه به ماه که چه عرض کنم سال به سال شاید همدیگر را نبینند.. خب از جهتی این خوب است چون دوری و دوستی مفهوم خودش را پیدا می کند اما وقتی دوستان و اطرافیانم را می بینم که همیشه با هم و کنار اقوام و خویشان هم هستند و تفریح و گردش و مسافرتشان به راه است ... حس می کنم درحق مان اجحاف شده است.
وقتی که مسافرت های من از تعداد انگشتان یک دستم حتی بالاتر نرفته دلم می گیرد.
و حالا که از پا افتاده و پیرشده اند . راضی ام به اینکه پدر دست محبت به سرم نکشد. اصلا مرا نبیند اما بیمار نباشد.... بدترین نوع بیماری همانا آلزایمر است که کلی تبعات دارد و یکی از آنها بدبینی است .. این روزها از خودم بیزار شده ام ... آرزوی مرگ هیچکس را ندارم اما دلم خیلی می خواهد خدا یک نگاه ویژه ای به من بیندازد و شب وقتی که خوابم و خواب های خوب از مسافرت های مختلف می بینم مرا از مسافرت برنگرداند...
کاش خدا وقت خلق کردن یواشکی از بنده اش می پرسید می خواهی کجایی باشی؟ اهل کدام قبیله و نژاد و کشور و دین ! کاش می شد خودمان نوع آمدنمان را انتخاب کنیم !!
این روزها داغون تر از همیشه زنده ایم و اسمش را گذاشته ایم زندگی ... :(
چرا شکایت هایمان را می نویسیم و مکتوب میکنیم اما هیچ وقت خوب هایی خدا رو نعمت های بی شمار خدا رو نمی نویسیم تعریف ها و تشکرهایمان را از خدا نمی نویسیم و مکتوب نمی کنیم
... هیچکس هیچکس رو نمی فهمه ... آرزو می کنم فقط جای خودت باشی ...
من حق دارم با خدام حرف بزنم. با خدایی که فکر می کنم خدای هیچکس نیست..
دریا طوفانی بود ماهی از طوفانی بودن دریا به خدا شکایت کرد دریا که آرام شد ماهی در تور و دام صیاد افتاد
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﺪ ؟ ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ . ﺑﻌﺪ ﺩﻧﺪﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﻪ ﯾﺎ ﻋﺼﺐ ﮐﺸﯽ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ . ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ . ﺧﺐ ﭼﺮﺍﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮﮔﻮﺷﺶ ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ ﻭﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯿﮕﯿﺪ؟ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ... ﺧﺐ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ ! ﭼﺮﺍﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ ؟ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺩﮐﺘﺮﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺩﻧﺎﮐﻪ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﻃﻦ ﮐﺎﺭﺧﻮﺑﻪ . ﺑﺎﻃﻦ ﮐﺎﺭﺷﻔﺎﻭﺳﻼﻣﺘﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﺩﺭﺩﻩ . ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﺣﺪ ﻭ ﺧﺪﺍﺷﻨﺎﺱ ﺑﺸﯿﺪ . ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍﺭﻭﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ " ﺩﻧﺪﺍﻧﭙﺰﺷﮏ " ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ . ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ . ﺧﺐ ﺧﺪﺍﻫﻢ ﺣﮑﯿﻤﻪ ... ﭼﺮﺍ ﺗﺎﺩﺭﺩﯼ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮﻥ ﺳﺮﯾﻊ ﺳﺮﺵ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ؟ ﻣﯿﮕﯿﻢ ﭼﺮﺍﻣﻦ؟ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩﻭﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﺣﺘﻤﭑ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؟ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍﺭﻭﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﺩﻧﺪﺍﻧﭙﺰﺷﮏ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؟ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍﺭﻭﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺳﺎﺧﺘﮕﯽ ﺍﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﺑﮕﻢ: ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻥﺷﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﻨﺪ ﭘﯿﺶ ﺍﻭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﭘﺮﺳﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﯾﺎ ﭘﻮﻝ ﻭ ﯾﺎ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻣﺎﺩﯼ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺍﺯ ﮐﻮﺩﮎ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ؟ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ!ﺁﻧﺠﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺛﺮﻭﺗﺶ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ. ﺍﺭﺯﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﮐﻞ ﺛﺮﻭﺕ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ. ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺡ ﭘﺪﺭ ﻫﺎﯼ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ