سردرد!

 پشت پلک های خسته این شب های بهاری ، خسته از همه جا و همه چیز با سردرد شدیدی که دوباره برگشته تا ذهنم را به آشوب بکشد و باز به چیزی شبیه غده ای فکر کنم که شاید در گوشه ی جمجمه ام دارد تکان می خورد... تصوری بیهوده اما ترسناک.. مگر آن ها که با بیماری های وحشتناک روبرو شدند از همین دردهای کوچک شروع نکردند... هرچیز دراین دنیای  عجیب ، عجیب نیست...

بعد از مدت ها دوباره برگشته ام به وبلاگ دوست داشتنی ام . به جایی که همیشه نقطه ی امن تنهایی ام بوده و هست.. جایی که سالهاست با ذهنم ، با قلمم و با احساسم آشناست...

حالم خوب نیست و سرم اندازه ی همه ی خاطرات تلخ و شیرینم ، اندازه ی همه ی خاطرات بد و خوبم  بزرگ شده دستمالی را به همان روش سنتی بر سرم می بندم تا از انفجار این همه حرف و خاطره و اتفاق نگفته و ننوشته در سرم جلوگیری کنم...و در لابلای ذهن خسته ام به یاد نیاورم که این سرِ بدبخت مادر مرده چقدر زجر کشیده تا توانسته  سالهای سال اتفاق های خوب و بد و تلخ و شیرین را در خودش ذخیره کند و  حالا انگار دیگر نایی برایش نمانده .. دیواره هایش دارند فرو می ریزند ..و درد ...درد دارد همه ی سلول های مغز بیچاره اش را نابود می کند.. سلول هایی که وفادارترین اجزای بدن  بوده اند و بیهوده نیست که این وفادارترین قسمت، وقتی به درد می رسد از زندگی بیزارت می کند.و شدیدترین فشارها را همانطور که تحمل کرده به خودت برمی گرداند. ومن الان فائزه ای هستم با سری  متورم شده از درد که چاره ای ندارد جز تحمل..و جز خوردن مسکن هایی که او را به دنیای زیبای فراموشی ، دنیای عاری از درد ، یعنی خواب ببرد !

 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.