توی تاریکی محض داشتم می دویدم.. دنبال یک پناه بودم . مثل خانه ، مثل آغوش امن مادر... همه ی کوچه در آن تاریکی فقط اشباح بودند که دنبالم می دویدند و صدای جغد گوش فلک را کر می کرد. نفس نفس می زدم ... فقط داشتم می دویدم.. به درِخانه که رسیدم بی وقفه بر در و پیکرش کوبیدم... ولی هیچ کس در را باز نمی کرد . اشباح قدم به قدم نزدیک تر می شدند و من وحشتزده با دستهایی که التماس گونه بر در ِ خانه می کوبید.. فقط در می زدم ... چرا کسی در را باز نمی کرد؟ چرا کسی وحشت مرا نمی فهمید؟ چرا کسی مرا از این همه اشباح و تاریکی نجات نمی داد؟
وآخرین فریاد من با جیغ جغد شوم در هم آمیخت و با صدای خودم از خواب پریدم.. چه کابوسی بود. تا چند ثانیه نفسم بالا نمی آمد... آخ .. چه به روزم آمده که کابوس هایم دیوانه وار دارند بر خواب هایم می تازند... چه شبی بود خدایا. خیر سرم دیروز که خوب بود. امن بود . تازه میهمانی دورهمی با دوستان هم رفته بودم ... پدر هم بیقراری هایش کمتر شده و آرام تر شده است . پس من چه مرگم شده است که حالا باید خواب هایم پر از وحشت کابوس باشد...صبح که بیدار شدم و قدم در کوچه ی بارانی گذاشتم و یادم از کابوس دیشب آمد ... سعی کردم قدم هایم را تندتر بردارم و همه ی آن خواب های وحشتناک را به بارانی بسپارم که از جوی وسط کوچه روان بود...