دیشب دو کابوس پشت هم دیدم ... . در راهروهای بیمارستان ناله می کردیم و پرستار ها سعی می کردند آراممان کنند... برادرم انگار مبتلا به سرطان بود و ما هیج چاره ای نداشتیم به جز گریه کردن. دردناک بود. حداقل برای ما که در واقعیت زندگیمان دوبار تجربه دردناک سرطان را داشتیم... بیدار که شدم همه وجودم می لرزید .. خدایا چه اتفاقی ممکن است برای برادرم افتاده باشد آن هم آن ور دنیا ..دوباره که خوابیدم کابوس بدتری دیدم ... توی هال نشسته بودم که خبرآوردند مامان مرده ... باورم نمی شد مادرم مرده باشد. جیغ می زدم . می خندیدم .. گریه می کردم...انگار دیوانه شده بودم ... حالم وصف نشدنی بود که ناکهان دوباره به شدت برگشتم به بیداری .... حالم خوب نبود. دو کابوس پشت سرهم...خدایا جمعه مان را بخیر کن!
سعی کردم با هزار دعا و ذکر دلم را آرام کنم.. غروب که شد داداش زنگ زد .. باورم نمی شد .. طبیعتا باید فردا زنگ می زد..چون روز تعطیلش شنبه و یکشنبه یود. اما انگار خوابم داشت برخلاف کابوس بودنش خوب تعبیر می شد. چقدر خیالم راحت شد . گفت تعطیلیم. روزهای کریسمس شروع شده .. وبا همان گوشی نصفه نیمه تصویری با مادر حرف زد . مادر با دیدنش کلی گریه کرد و من به خوابم فکر می کردم که چه خوب که خواب بود و واقعیت نداشت . هم مادرم کنارم بود و هم برادرم داشت از گوشی به ما لبخند می زد :)
چه خوابای بدی
خداروشکر خواب بوده
آره . خداروشکر.. همش خواب بود
با سلام خدمت شما دوست عزیز و مهربانم خوشحال میشم به وب بنده هم سر بزنید
و در صورت تمایل تبادل لینک کنیم ممنونم از حضور شما
http://notebook1367.blogfa.com/
بازی های کودکانه ام سرشار از تنهای بود
از خانه ازعشق از فاصله ها تنهای تنها
چند تار پیانو میزنم به یاد روزهای کودکی
به یاد روزهای حوض مادربزرگ
به یاد عینک تا شده پدر لای طاقچه
به یاد شبهای که زیر گذر بالشت های
جوانی شدم با گریه های تا شده
به یاد نامه های خیس زرد
به یاد شمدونی پدربزرگ
به یاد شیشه عطرجانماز مادر
به یاد تو
به یاد خستگی های که حال گذر زمانم با نوشته های نثر گونه میگذرد