یک روز ...

این روزها پرم از هیچ ، کاش  دنیا برای لحظه ای گوشش را از اینهمه هیاهو می بست تا من تمام پوچی ام را فریاد کنم ... این روزها خسته تر از توام ، خسته تر از نگاه بی فروغ تو .. فقط دلم می خواهد برایت بنویسم که نوشتن هم دراین زمانه به قول آن عزیز چقدر سخت شده است. دلم برایت تنگ شده ، تو که جزئی از وجود من هستی ، با توام ... می توانی تصور کنی که چقدر از تو دورم وبه تو نزدیک؟ وقتی  از درد به خود می پیچی  این منم که باید فریاد بزنم وقتی تو از تنهایی در خود می شکنی این منم که باید در سکوت اشک بریزم.

با توام .. با تو که خودت را در بن بست این شهر حبس کرده ای . با توام که در ازدحام جمعیت کوچه های خوشبخت ، بی دریچه ، گم شده ای. همیشه می خواهی خودت را در کوچه پس کوچه های درد دیگران ، درهزارتوی غم های دیگران مخفی کنی تا از خودت نپرسی .. تا بی خیال خودت باشی.

لعنت به من که نتوانستم تو را بفهمم ، تو را درک نکردم... هروقت خواستی بگویی پس سهم من چه؟ چنان تو دهنی خوردی که سئوالت را در اشکهای لرزانت پنهان کردی  وسکوت وباز گم شدن در هیاهویی که فقط خودشان را می دیدند وتو باز در خود می سوختی ومن عذاب تنهایی ات را به دوش خسته ام می کشیدم !

یک روز .. یک روز..یک روز تو را از خودم رها می کنم.. یک روز خودِ خودم را پیدا می کنم .. روزی که دیگر هرگز اسیر هیچ بندی نخواهی بود ! رها خواهم شد .. رها خواهی شد.. آن روز شاید دیر باشد اما مطمئنم دور نخواهد بود !

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.