گاهی نوشتن خیلی سخت میشه . اونقدر سخت که واژه ها از دست و دل آدم فرار می کنند. نمیدونی چی بنویسی. گاهی اتفاقات اونقدر سریع میوفتن که آدم مبهوت میشه. مثل وقتی که خبر مریضی مهدی(خواهرزادم) رو شنیدم و با اشک پشت گوشی وقتی صدای نفس های بغض آلودش رو شنیدم . سعی کردم دلداریش بدم اما می دونستم که همدلی من از صد تا گریه سخت تره.. بعضی اتفاقات آدم رو شوکه می کنند.... وقتی که رفت تو کما و تا شب فقط دست به دعا بودیم با همه ی اطمینانی که به رفتنش داشتیم باز هم انگار منتظر یه معجزه بودیم.. که نشد . و مهدی رفت و راهی جاده ای شد که همه ناگزیر از رفتنش هستیم
وامشب همه ی اون روزهای دردناک و تلخ داره تکرار میشه . وقتی سایت رو که آشنایی و دوستی من با خیلی از آدما از اونجا شروع شد که ای کاش این اتفاق نمی افتاد..به طور اتفاقی باز کردم و پیغام یکی از بچه ها رو خوندم که از رفتن محیا می گفت..شوکه شدم. هنگ کردم.. محیا مرد؟ ! محیا که گاهی شبها دلتنگ میشد و هنوز نه گروهی بود و نه تلگرامی و نه شبکه ی اجتماعی های قدکشیده تا آسمون.. با همان اس ام اس های قشنگش با من حرف می زد ... چقدر خوب بود، مهربون بود . حرفاش به دل می نشست.. خونگرم بود مثل زادگاهش ... محیا رفت؟ باور نکردم ایمیلمو چک کردم.. وای خدایا ، دخترخاله ش که دوست من هم هست با اشک و آه نوشته بود که محیا رفته محیا برای همیشه رفته. قلب مهربون محیا از تپش ایستاده بود به همین راحتی . محیا خیلی جوون بود هنوز شاید بیست و دوساله شم نشده بود...نمیدونم .. خیلی داغونم .. هرچند دوست اینترنتی من بود اما مثل یه خواهر دوستش داشتم..روحت شاد . روانت تا ابد در آرامش ... !
شوکه شدم ... نمیدونم چی بگم. خیلی سخته باورش ... خیلی :((((((
فایزه ..... محیا :(((((
:(((( مثل یه خواب بود انگار.. تو رویاهامون گم شد :(
شرح این قصه مگر شمع بر آرد به زبان ...
خدا رحمتشون کنه ...وصبر به خانواده محترمشان و دوستان
خوب اون عزیز رفته عنایت کنه ...
:((( ممنون دوست خوبم. انشالله ! خدا صبر بده به خونوادش
برای ما که اینحا هستیم سخته. خیلی سخته...
ولی شاید محیا و مهدی خوشحال و راضی هستن
باورم نمیشه . این قصه های تلخ هی دوباره و دوباره تکرار بشه.. محیا خیلی جوون بود. محیا دق کرد . . از درد ، از رنج هایی که کشید :(