شاعر که بودم ،
همه ی خیابان شهر را می مُردم از حس قشنگ پاییزی اش..
با هر برگ درختش ردیف می بافتم وبا هرشاخه اش قافیه می ساختم
شاعر که بودم باران را عاشقانه حس می کردم..
شاعر که بودم درچشم های آبی ِ دخترک بازیگوش همسایه، ماهی های قرمز کوچولو جست و خیز می کردند.
شاعر که بودم واژه ها شخصیت داشت ، کلمه ها مقدس بود ، و لبخند معنی اش لبخند بود!
شاعر که بودم زندگی در یک کُره جغرافیایی آبی رنگ ، رنگ نمی باخت و کوچک نمیشد!
دنیا وسیع بود مثل قصه های هرشب مادربزرگ در شب های یلدای زمستان ..
شاعرکه بودم دوست داشتن، پُربود ازاشتیاق رسیدن..دوستت دارم ها زلال بود مثل حوض حیاط کودکی هایم.
..
نمیدانم کدام دیو خواب شعرهایم را دزدید
نمیدانم کدام کابوس رویای شیرین برگ ها را از ذهن شعرم پاک کرد
نمیدانم کدام تبر درخت سبز روبرویم را بی رحمانه برید
که دیگر شعرم ردیف نمی شود و قافیه را دارم همینطور می بازم
دیگر درچشم های آبی دخترک همسایه هیچ ماهی کوچک قرمزی قصد بازیگوشی ندارد
دیگر دوست داشتن رنگ باخته در دلتنگی های این روزهای من!
..
این روزها دلم برای غزل های ناسروده ام تنگ شده است
غزل هایی که دیگر قافیه ندارند ...!
من که شاعر نبودم
رنگ چشمان اش شد شعر و
شدم من شاعر ...
هنوزم شاعری
وای ممنونم . راست میگی هنوزم شاعرم . شاعری تو خونمه :)
عزیزم..
بی قافیه و ردیف بنویس .. بنویس تا حرمت واژه ها حفظ بشه خودشون یواش یواش ردیف میشن..
آخ که دلم تنگ شده برای شعرگفتن:((