ذهنم تیر می کشد و انگار دوقدم مانده تا رها شدنم. گاهی فکر می کنم روانی شدن آدم شاید دست خود آدم باشد ... فقط باید هی ذهنت را زخمی کنی ، روحت را بخراشی و بعد از درد شدیدی که همه روحت را به عذابنشانده. رها می شوی . خودت می شوی . نقاب نداری ، پوستت، روحت، زبانت ، واقعی واقعی است چشمانت دیگر سیاه نیست پر از شاپرک هایی است که پر می کشند توی دشت های بی خیالی ات . کرم کوچک توی فکرت پیله ی تعارف و قایم شدن را می درد و پروانگی را آغاز می کند.
وقتی که همه نقاب های زشت را بر صورت می کشند وچشمهایشان همیشه سیاه است و ذهنشان پر از طناب های داری که پشت لبخندشان پنهان شده است .. رها شدن از خود بد نیست چه باک وقتی با دست به تو اشاره کنند و بگویند .. دیوانه !