این چند روز را مثل همیشه در تعطیلات متوالی هستیم ... بعلاوه همه آن ده روزی را که نرفته ام روی هم بشود 14 روز تازه شنبه یکشنبه اش را هم شاید نروم ... بیست روز مفید .
مفید از آن جهت که کسانی را دیدم و عصرها برای دیدنمان می آمدند که ماهها بود در هیبت میهمان ندیده بودم اگر هم می دیدم در قالب مشتری و یا مهمان زودگذر محل کارم بودند که اصلا راحت نبودم
دیشب تا ده شب نشسته بودیم زیر نور چراغ حبابی حیاط روی روفرشی و کلی گپ زدیم. انگار آنها را تازه می شناختم وقتی از گذشته ها و خاطراتمان می گفتیم انگار تازه خودم را می شناختم.
یا همین دو روز پیش باز هم خویشاوندان و نزدیکمان آمده بودند و در عصری زیبا در حیاط نشسته بودیم با خودم فکر می کردم چقدر دور و چقدر دیر خودم را پیدا کردم.
تازه توی این 14 روز احساس می کنم رمانی که سه سال بود داشت هوا می خورد و شده بود کلاف پیچ پیچ توی ذهنم ، درهمین چند روز توانستم دوباره شوق نوشتنش را پیدا کنم و استارتش را بزنم...
یا همین امروز وقتی بچه ها با شوق خواستند که با آنها بازی کنم با چه شوقی با هم در حیاط توپ می زدیم و فوتبال بازی می کردیم ..آنجا بود که فهمیدم بچه ها چه زود بزرگ می شوند و من بزرگ شدنشان را شاید سالهاست میان کاغذها و برگه های مغازه ام و لابلای کارهای سخت و طاقت فرسایم گم کرده ام.
این روزها ، سعی کرده ام با خودم منطقی تر برخورد کنم ... سعی کرده ام که به خودم فرصت نفس کشیدن بدهم . سعی می کنم که دوباره خودم باشم . همان که از سال 88 ناگهان خود را گم کرد و سالها طول کشید تا بفهمد که روزهای رفته هیچوقت برنمی گردند و آینده جز از جاده ی امروز عبور نمی کند... برایم دعا کنید.