عصر خوبی بود... خیلی خوب. در هوایی بهاری اما سرد اتفاق خوبی افتاد...
ما همکاران پاساژ رسم خوبی داریم سعی می کنیم خوردن سهمی از غذاهای نوبرانه را با همکاران تقسیم کنیم. و این بار با دلمه برگ شروع کردیم ...
اولین نوبرانه را همکار روبرویی ام آورد کم بود اما خوشمزه و بسیار پربرکت ..
دومین نوبرانه را من بردم. قابلمه دلمه برگ را که زحمت دستهای مهربان مادر بود عصر پیچیدم توی دستمال و درحالی که غر می زدم کم است و جوابگوی آن همه همکار نیست برداشتم و بردم . اصولاً دلمه های برگ ما با دلمه های آنها کمی متفاوت است . اما همین تفاوت هاست که غذاها را متنوع تر می کند. شاید باور نکنید 10 نفر یا شاید هم بیشتر از آن قابلمه کوچک دلمه خوردند و همینجور برکت داشت از قابلمه بیرون می ریخت...
و امروز همکار دیگرمان که با همسر بزرگوارشان با هم کار می کنند. همکارمان در گروه همکاران پیغام داد که چون نتوانستم بیایم ، سهم شما را داده ام به همسرم بروید بگیرید.
اتفاق از همین جا شروع شد:
بچه ها همه با شرم و حیا نشسته بودند و روی مبارکشان نمی گرفت که بروند و قابلمه دلمه را از آقای همکار محترم بگیرند... و دلمه برگ هم لعنتی تر از این است که بی خیالش شویم ... خلاصه من با کمال پررویی پیشقدم شدم که بروم و قابلمه را از آقای همکار بگیرم ...
بچه ها دست و بازویم را گرفته بودند که نه نرو ... زشته ...
گفتم : چی چی زشته سهممونه و مستقیم به طرف مغازه ایشان که انتهای پاساژ است راه افتادم ..
تا رسیدم دیدم لقمه ای در لپ مبارک جا داده اند و سرشان هم پایین است ..
من که این صحنه را دیدم ناخودآگاه گفتم: عه عه سهم مارو چرا می خورید؟ زود باشین قابلمه رو بدین به من. الان خانمتون گفتن که بیام دلمه ها رو بگیرم !
او هم برای اینکه دراین بین لقمه را بدون عذاب وجدان بلعیده باشد گفت داشتم می آوردم بدم به شما
و درهمان حین باز هم دستش را توی قابلمه نشانه رفت تا شاید در آخرین لحظه ها هم بتواند لقمه ای بردارد ومن با سرعتی عجیب که خودم باورم نمی شود قابلمه را از دستش کشیدم بیرون و دستش در هوا معلق ماند...
وقتی قابلمه به بغل از مغازه بیرون آمدم. انگار فاتح جنگ جهانی شده ام ... چنان با فخر راه می رفتم که حس می کردم همه دنیا زیر پای من است .. اما دو متر از محل مغازه آقای همکار دور نشده بودم که دستی از داخل مغازه ای دراز شد و چنان من و قابلمه را به درون کشید که نفهمیدم کجای جغرافیای این جهان قرار گرفته ام
خلاصه نان تازه هم گرفتیم و با شوخی و خنده و حرفهای همیشگی دلمه را نوش جان کردیم .. البته جای همگی شما خالی بود:)
نوش جان!
جای شما بسی سبز