هیچوقت بلد نبودم بجنگم.. راستش را بخواهید راه جنگیدن را بلد نبودم .. چقدر حسرت می خوردم به آنها که با واژه ی «ریسک» آشنا بودند و آن را به بهترین شکلی به کارمی بردند. اما من آن قدر ترسو بودم که حتی نمی توانستم آن را هجی کنم... همین ترس از زندگی و فردا و نکندها و شایدها و اگرها از من آدمی ساخته است که روز به روز انعطافم را بیشتر می بینم و توان « باید» گفتن را ندارم.. بعد هی خودم را می خورم و مثل جذام درونم را نابود می کنم که چرا نرفتم ، چرا نشد؟ چرا نتوانستم ... هیچوقت به خواستن فکر نکردم و یکبار از خودم نپرسیدم که چرا نخواستم! و همین نخواستن ها روح مرا با سستی ها و بی حوصلگی ها پیوند زد ..
و حالا در آستانه ی سالی دیگر هستم می توانم مثل همه ی آن سالها با کسالت همیشگی اش صبح روز یکشنبه از خواب بیدار شوم و روی کاناپه خودم را بیندازم و با خودم بگویم چه فرقی می کند جمعه و شنبه و یکشنبه .. این روزها انگار همه اش جمعه اند و تعطیل ! و یا شاید کمی به خودم زحمت بدهم و تبریک روز نو را به خانواده بگویم و منتظر رسیدن معدود میهمانهایی باشم که شاید از از راه برسند.. و یا شاید ... بتوانم ! نه .. گمان نمی کنم !
تا همین قسمت ماجرا فکرم کار می کند و این یعنی سال قبل با سال بعد و سالهای بعد هیچ فرقی نمی کند جز اینکه بی حوصله تر شده ام ... این یعنی نداشتن جسارت وکافی برای ریسک کردن!
دعاکنید سال بعد ، سالی باشد که بتوانم خودم را از پرانتز نمی شودها و شایدها و اگرها خلاص کنم و به «باید» ها بیشتر فکر کنم !
سلام فائزه جونم.
سال نو مبارک.
سالی پر از خوبی و شادی و آرامش و خیر و برکت برات آرزو
می کنم.
سلام عزیزدلم . سال تو هم پر از مهربانی و شادی و بهار باشه
سلام عزیزم سال نو مبارک
سال نو تو هم مبارک


سلام. امیدوارم در سال 95 آرامش بیشتری داشته باشید و شاد باشید.
سال95 شما هم خوب و خوش و همیشه در بهار