رمضان آن سالها ...

 شبهای  ماه رمضان است و یادآور هزار و یک خاطره خوب . یادآور آن سحرهای و سحری ها .. وقتی  صدای اللهم انی اسئلک  از رادیوی قدیمی مادر پخش می شد و ما با چشم های نیمه بسته و با میلی که به خوردن نداشتیم سر سفره ی سحری می نشستیم ..آخ که چقدر جمع مان جمع بود  خواهر برادر ، پدر که دائم سفارش می کرد نوشیدنی و چای یادتان نرود فردا تشنه می شوید .. و ما با بی اشتهایی تمام غذایمان را نصفه نیمه می خوردیم و بعد وقت اذان با حسی که شبیه هیچ چیز نبود دو رکعت نمازمان را  با عشق می خواندیم و تا روشنای صبح  بیدارخوابی به سرمان می زد ... تا دوباره به خواب برویم .
وافطارمان  وقتی دیگر جانی در بدن نداشتیم و لحظه های عرفانی ربنای شجریان گوش دلمان را نوازش می کرد بازهم دور هم بودیم .. پدر چایی اش را  با دعایی زیر لب می نوشید و مادر با همه تشنگی و گرسنگی اش اول سهم ما را می داد..
 آخ چه روزها و شبهایی را هرچند سخت اما پر از خاطره گذراندیم . وقتی پدر با لبهای خشکیده  از مزرعه می آمد و من چقدر غصه اش را می خوردم که تاعصر  نمی تواند این همه عطش را تحمل کند..
چه خاطرات رنگینی بود مثل سفره ی افطارمان.. مثل دعاها و نمازها و مسجدها و قرآن بر سرگرفتن هایمان پر از  راز بود پر از عشق ....
و  امشب نه از آن تب و تاب بیداری و سحر خبری هست و نه از افطارهای رنگارنگ فردا..
 این روزها  پدر حتی یادش نمی آید ماه رمضان دوباره آمده است تا روزهای  آدم ها را   پر ازعشق و مهربانی کند .
پدر سکوت کرده است .. سکوتی آزاردهنده و تلخ.. پدر فراموش کرده است که آن سالها به اعتماد و تکیه بر شانه هایش روزه هایمان بی هیچ دغدغه ای به افطار می رسید .
و چشم های خسته ی مادر که دلش می خواهد مثل آن شب ها که ما در خواب ناز بودیم و او  با شتاب برنج و خورشت را قبل از بیداری ما آماده می کرد تا وقتی بیدار می شویم غذای تازه  مادر را بخوریم ...حالا غمگین است ... و  دلشکسته و آرزومند آن سالها..
امشب دلم می خواهد  برایمان دعا کنید برای آن ها یی که دیگر توان گرفتن روزه را ندارند که دیگر سفره هایشان نه عطر وبوی برنج دم کشیده سحر را دارد و نه شوق رسیدن به افطار را 
دعا کنید  ما هم هرچند دور ، اما گوشه ای ازاین ماه  مهربان را سهیم باشیم .. التماس دعا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.