دلم برای کسی تنگ است که دستم به دستهایش نمی رسد ... روزهایی که فکر می کردم کفتر جلد بام من شده است سرخوش ازاین باد غرور دستش را رها کردم مثل همان بادبادکی که از دست دخترک رها شد و به آسمان ها رفت...او هم رها شد ... سبکبال به آسمان ها پرکشید..
آخ گاهی دلم می خواهد دوباره آن روزها و آن ثانیه هایم تکرار شود.. می شود خدا؟ می شود یک روز دوباره برگردد . با همان لبخند همیشگی اش . با همان چشم های دلنوازش.. بیاید و بگوید که رفتنش یک شوخی تلخ بوده ... بیاید و این بار هرچقدر دلش می خواهد حرف بارم کند، اصلا بیاید و از فکرهای به قول خودش نهیلیسمش بگوید.. بگوید که دنیا پوچ اندر پوچ است ... قول می دهم حرف امید و فردا و این مزخرفات را نزنم که رسیده ام به همان نقطه ای که او کنار گوشم فریاد می کشید و من خود را به نشنیدن می زدم . ژست روشنفکرانه می گرفتم و زیر بار حرفهایش که پر از درد بود نمی رفتم ..
وقتی یک روز دل شکسته از من و رنجیده از حرفهایم رفت .. بیشتر از آن که دلم به حال او بسوزد به حال زار خودم سوخت.. دلم گرفت ... رفتنش مثل مردنی بود که اولش حس نکردم .. گرم بودم ...خام بودم. نفهمیدم که با رفتن او ... مرا هم با خودش خواهد برد ... ورفت ... یک روز هنوز به طلوع خورشید نرسیده بود که پرنده شد .. و من چسبیدم به زمینی که فکر می کردم بهترین جای خداست... پروازش را باور نکردم .. رفت ومرا هم با خودش برد ...چقدر قلمش را ، حرفهایش را ، دردش را و دوست داشتنش را خواندم و شنیدم و دیدم اما حس نکردم ... نفهمیدم ...و این نفهمیدن بعدها درد شد ، بغض شد ، حسرت شد و نشست درست ته گلویم تا خفه ام کند ..
حالا هرشب ، در خوابهایم دنبال کسی می گردم که یک معذرت خواهی ، یک ببخشید بزرگ بدهکارش هستم... کسی که دل به زمین و زمینی ها نداد و خیلی زود آسمانی شد..و مرا در حسرت دیدن دوباره اش زمین گیر کرد!