لولویی که دخترک را با خودش برد!

- سلام عمو!
سرش را چرخاند ، درست روبرویش، دخترکی هفت ساله  با لباس های شاد و روسری که یک پرش یه آسمان اشاره می کرد..
- سلام !
دخترک با همان گویش و لهجه‌ی زیبای ترکی اش گفت:
- عمو میشه آب بخورم !
مرد همچنان خیره به دستها و چشم های دخترک ، اشاره کرد که بیاید داخل مغازه ، ظهر بود و همه جا خلوت. 
دخترک لیوان را برداشت ، و نزدیک ظرف آب برد ، حالا چه فرقی می کند  کلمن باشد ، فلاسک باشد ، مهم عطشی بود که گلوی  دخترک را می سوزاند.
چشم های مرد همچنان او را می کاوید ، به اطرافش نگاهی تیز انداخت ، کسی نبود.  به دختر نزدیک شد ، شاید هنوز آب نخورده بود؛  چه فرقی می کند آب خورده باشد یا نه وقتی عطش سیری ناپذیر مرد با هوس های آلوده اش به آسمان زبانه می کشد.
نزدیک شد . نزدیک تر...  حالا دیگر چشم های مرد چیزی نمیدید جز پرپر کردن ، جز دراندن ، جز بی پروا تن  نازک دخترک را کاویدن.
دخترک بارها از زبان مادرش شنیده بود که لولو شب ها می آید و بچه های بد را با خودش می برد .  چقدر این مرد شبیه همان لولو خورخوره ها شده است. گاهی که بیرون از خانه می رفت او را از دزد می ترساندند که می آید و او را در کیسه ی سیاهش می چپاند و با خودش می برد ، اما هیچوقت آخر قصه را به او نگفته بودند... می بَرَد، می دزدد  ، بعد چه می شود؟ انگار بعد چه می شودش داشت در مردمک چشم های لرزان دخترک تصویر می شد.. آتشی از غریزه و شهوت و مردی مالیخولیایی که به جز رسیدن به هدف به چیزی فکر نمی کرد. مردی که بیمارگونه به دخترک هجوم برده بود.
دخترک وحشتزده دور تر می شد اما  در یک مغازه چند در چند متری اش ، چقدر می توانست دور شود، چقدر می توانست دیوار را با جان و تن نحیفش چنگ بزند. در گوشه ای مچاله شد و بعد...
تمام شد!  دخترک دیگر نفس نمی کشید ، تن رنجورش به آرامش رسیده بود. حالا مرد مانده بود و جسد بیجان  کودکی  با هزاران آرزوی بزرگ و کوچکش ! سکوت وحشی بر فضای قتلگاه پنجه می کشید...
دخترک را لولو برده و او را به گناهی که هرگز ، در ذهن کوچکش نمی توانست هضم کند ، تنها به جرم دختر بودنش مجازات کرده بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.