قمار عشق ..!

می گفت دوستش دارم ...  اصلا تو فکر کن برایش می میرم  و بدون او نمی توانم زنده بمانم و  این ابراز عشق  تنها احساسی بود که نمی توانستم با منطق و دلیل قانعش کنم.. پر از شور جوانی بود. و  وقتی اسمش را می برد ناخودآگاه  چشمهایش برق می زد... دلم  شورش را می زد و دلم می خواست به او بفهمانم که همه این احساس های تند جوانی  اگر کنترل شده نباشد از ریشه جوانی اش را می سوزاند. می خواستم بگویم ... عشق  فریب است ... و پر از حرف های شیرین و کشنده... می خواستم توی  مغزش فرو ببرم  راهی را که انتخاب کرده اشتباه محض است .. اما گوشش پر  بود از نغمه های بهاری و دلفریب عشق...  و حرف های عاشقانه ای که برایش  می نوشت و او دائم سرش توی گوشی اش بود و با لبخند می خواند.. گاه آنقدر از دستش عصبانی می شدم که  دلم می خواست به زور مشت و لگد هم شده به او بفهمانم  این راه راهی نیست که می روی .. اما رفت ...

چند ماهی ندیدمش ...فکر می کنم از دستم دلخور بود  که سراغم را نمی گرفت و اگر حالی از راه دور از او می پرسیدم تنها به خوبم های لعنتی و دروغین آغشته اش می کرد و تحویلم می داد...می دانستم با خودش در باره من چه تصوری دارد ... شاید فکر می کرد من  احساس و درکی نسبت به عشق ندارم ... که ای کاش نداشتم!

او رفت و من منتظر نشستم تا برگردد.. دستهایش را رها کردم تا  رهاتر به دنبال اشتباهش برود که چاره ای نبود جز صبر کردن و منتظر ماندن . می دانستم برمی گردد. می دانستم یک روز برای   از دست دادن این عشق کودکانه اش خواهد گریست ...

و آن روز که آمد .. با شانه های فروافتاده و چشم های به گود نشسته اش ... سکوت کردم ... نیازی به سرزنشش نبود... اما می دانستم پر از حرف است . باید به او فرصت  می دادم خودش شروع به حرف زدن کند. بغض کرده بودو چشمانش پر از اشک بود و آماده ی فرو ریختن...

سرم را به  صفحه مانیتور دوختم و دستهایم بی هوا روی صفحه کلید می چرخید...

- تموم شد! همه چی تموم شد!

 سکوت کردم... اجازه دادم باز هم خودش ادامه دهد...

- لعنتی ... همه ی پسرها نامردن.. همه شون ...

و اشک هایش به هق هق تبدیل شد ... نگاهش که کردم .. متوجه شدم دارد چشم هایش را از من پنهان می کند. نوعی شرم یا اعلام شکست از  ادعاهایی که آن روزها داشت . آرام دستش را گرفتم.. و با لبخندی  زمزمه کردم:

- همه ی ما اشتباه می کنیم... چه زود که فهمیدی... نه؟!

جوابم را نداد...و کوتاه و مختصر گفت که  معشوق بی وفایش  با دختری دیگرارتباط دارد...

سعی کردم حواسش را پرت کنم..

- خب از گذشته ها چیزی نگو... فقط مراقب خودت باش ... دوباره  توی چاهی نیفتی که نتونی از آن بیرون بیای...

نه من عمراً اگر عاشق بشم. لعنت به هرچه عشق و عاشقی ست..

وقتی رفت نفس راحتی کشیدم .. حداقل به این درک رسیده بود که عشق ها لعنتی هستند...

 چند ماه بعد دوباره دیدمش . چشم هایش برق می زد .. دعا می کردم  از عشق دوباره اش نباشد...  اما!

 باز دوباره در دامی دیگر افتاده بود. و همه خیانت ها و شب گریه ها و لعنتی بودن عشق یادش رفته بود... و من  به این فکر می کردم که مگر آدم چند بار عاشق می شود؟ اصلا عشق از منظر این جور آدم ها چه جوری است...؟

این بار سعی کردم نه نصیحتش کنم ، نه منعش و نه  هیچ...

این بار اشتباه نمی کرد... این بار حماقت می کرد و هنوز نمی فهمید !! 

سعی کردم دیگر ذهنم را درگیر این عشق های موقتی و سوزان و نافرجامش نکنم.  رهایش کردم تا در دنیای درهم و برهم  خودش، خودش به نتیجه برسد

او هم  مثل همه  آنها که وقتی عاشق می شوند همه ی زندگی شان را روی میز قمار لعنتی می گذارند و خیال می کنند  هرگز باختنی در کار نیست داشت زندگی اش را پای قمار عشق می باخت! بی هیچ ترس و نگرانی از آینده ای که می دانستم پشیمانی اولین احساس تلخی  خواهد بود که گریبانگیرش می شود.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 18 اسفند 1394 ساعت 14:56 http://l-r-y.persianblog.ir/

فائزه میشه بپرسم اهل کجایی؟
اگه بخوای میتونی جواب ندی
خواستی جواب بدی تو وبم جواب بده

خراسان شمالی- اما اصالتا آذربایجان

مریم یکشنبه 16 اسفند 1394 ساعت 23:38 http://l-r-y.persianblog.ir/

خب میدونی فائزه شاید این عاشق شدنای مداوم درست نباشه ولی همش از احساس نیاز و تنهایی سرچشمه نمیگیره؟

تنهایی رو می تونه با راه حل های منطقی تری از بین ببری. نیاز رو منکر نیستم اما نیازی که هربار به بدترین شکل ممکن سرکوب بشه . نه قبولش ندارم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.